یادم می آید از مسافرتی سه ساعته برمیگشتم، توی ماشین نشسته بودم و هیچ تفریحی نداشتم جز آلبوم موسیقی که که تکه تکه چند بار گوش داده بودمش اما اینبار تمام آلبوم را گذاشتم که به ترتیب پخش شود، در آن وسط های این آلبوم یک ساعته حس می کردم که ذهنم به آرامش رسیده است، و من از جریان امور لذت می برم شاید چون همه چیز و همه گرایش ها را رها کرده بودم و با جریان زندگی یا به عبارتی جریان موسیقی در آن لحظه همراه شده بودم.
دائما نگران این یا آن هستی، اینکه فلان اتفاق بیافتد یا نیافتد، اینکه میخواهی به فلان چیز برسی یا از فلان چیز فرار کنی. لذت و درد این ها شلاقی هستند که تورا وادار به واکنش می کنند اگر زیاد به فکر لذت باشی اما شیوه ی رسیدنش را بلد نباشی آب از لب و لوچه ات می افتد و به تشنه ای می مانی که فاقد ارزش و احترام است اگر بخواهی از درد فرار کنی، دائما ناله می کنی و بیشتر روی درد و مشکلات تمرکز می کنی و آخر سر اتفاقاتی بیشتر از جنس درد را تجربه می کنی.
نه تولدت دست خودت بود و نه مرگت دست خودت خواهد بود، نه تصمیم گرفته ای که به دنیا بیایی و نه احتمالا پایان دهنده آن خواهی بود. چرا از سر راه جریان طبیعی امور کنار نمی روی و چرا به قدرت برتری که خواسته است تا باشی اعتماد نمی کنی؟ وقتی دست و پا نمی زنی غرق نمی شوی.
چقدر شب ها تلاش کرده ای تا بزور بخوابی ولی نشده است؟ و چه زمان هایی بوده است که نه تلاشی کرده ای و نه کار خاصی انجام داده ای اما طوری به خواب فرو رفته ای که حتی از لحظه شروعش خبر نداشته ای. گاهی فشار آوردن به خودت و دیگران نتیجه ی عکس می دهد. بگذار اتفاقات خودشان رخ دهند با زور نمی شود تجربه ای جدید آفرید.
درباره این سایت